-
وقت شناسی
دوشنبه 23 اسفند 1395 22:37
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز...
-
دفن اتومبیل
دوشنبه 23 اسفند 1395 22:33
دفن اتومبیل گرانقیمت بنتلی مرد ثروتمند برای بعد از مرگش یکی از ثروتمندان و متمولترین مردان برزیل اعلام کرد که خودروی میلیون دلاری بنتلی ( Bentley) خود را که به تازگی خریداری نموده، دفن خواهد کرد. آقای "چیکوینو سکارپا" در این مورد گفته بود که بعد از آنکه مستندی در مورد فرعونها در مصر باستان دیده، میخواهد...
-
توریست ثروتمند و تصویه حساب بدهکارها
سهشنبه 23 آذر 1395 22:45
در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق...
-
ایراد گیری پیرزن
سهشنبه 23 آذر 1395 22:43
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. (گویا مسجد شیخ لطف الله در میدان نقش جهان اصفهان بوده است) اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها...
-
بچه تنبل
سهشنبه 23 آذر 1395 22:40
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ. ﺗﻮ...
-
مرد کور
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:08
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را...
-
کیسه مشکوک
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:07
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شِن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد.... هفته...
-
موضوع فیلم
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:06
چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقهای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت میکرد و بعد از...
-
سپاسگزاری
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:04
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین میاندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمیدارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ میگذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش میشود....
-
چنین گفت لقمان
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:01
لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود: فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت : - معناى کلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى . لقمان از خواست با هم...
-
تلاش بیهوده
چهارشنبه 17 آذر 1395 22:00
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد...
-
راز نور و نان
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:58
راز نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد هر روز و...
-
فرشته کوچک
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:56
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل !...
-
پیرمرد فقیر و گردنبند
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:55
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد. پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را...
-
آلزایمر پیرزن
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:53
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ... گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!" گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست،...
-
هدایای ازدواج
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:52
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است. شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟ مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را...
-
روز ولنتاین
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:51
در صده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری...
-
تاریخچه سپندارمذگان:(ولنتاین ایرانی)
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:49
ولنتاین ایرانی :در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بودهاست. در تقویم ایرانی دقیقا مصادف است با ۵ اسفند که در گاهشماری کنونی برابر است با ۲۹ بهمن، یعنی تنها ۴ روز پس از روز ولنتاین. این روز سپندارمذگان یا «اسفندارمذگان» نام داشتهاست. ابوریحان...
-
دختر کوچک
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:48
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻜﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ . ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻫﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻫﻮﺍ ﺯﻳﺎﺩ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺍﺑﺮﻱ ﺑﻮﺩ ،ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝِ ﻫﻤﻴﺸﻪ ، ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﺴﻮﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻛﻪ ﺷﺪ ،ﻫﻮﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺩﺭ ﻛﻮﺩﻙ ﻛﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﺘﺮﺳﺪ ﻳﺎ...
-
دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او!
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:21
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود...
-
ای کاش برف ببارد
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:19
سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت. یک چشمیاز زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!! برف میآمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون... یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان بود که سرو کله اش پیدا میشد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای...
-
تجارت میمون
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:15
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند… به...
-
آرزوی ازدواج
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:03
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است: میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید...
-
قاصدک و رز آبی
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:00
چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم. داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف...
-
کشیا توماس
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:59
به گزارش دیلی میل در سال 1996 اجتماعاتی علیه کوکوس کلان ها در آمریکا راه افتاد. پلیس با زره و گاز اشک آور بین کوکوس ها و معترضان ایستاده بود تا درگیری ها را کنترل کند اما در یکی از این احتماعات ضد کوکوس کلان ها در میشیگان آمریکا تظاهر کنندگان عصبانی مردی را در میان خود دیدند که ظاهرا علائم نازی را به روی بدن خود...
-
داستان هاچیکو
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:45
این یک داستان واقعی است: در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل...
-
سرزنش
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:43
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد....
-
عارف و مرید
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:41
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل...
-
ایستگاه قطار
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:29
چند ماهی بود نامزد شده بودند پسر خوبی بود لاغر اندام بلند قد با صورتی زیبا و باوجودی پر از محبت و گرمای خالص زندگی .ولی هنوزاون نتونسته بوداونطوری که باید بهش نزدیک بشه وهمیشه یه جوری ازش فراری بود .خودش هم نمیدونست چرا؟شاید بخاطر اعتقادات شدید مذهبی مادرش ویا سخت گیری های پدرش ویا موعظه های بی پایان کشیش .اما هر چی...
-
روز تولد
چهارشنبه 17 آذر 1395 20:26
امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله...