روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه
بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او
را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان
نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز
نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او
خبرنگار
را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید
،که
بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی
نبود،من
فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود
ادامه
داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او
خوانده
می شد: ـ
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! ـ
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
دید
بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای
زندگی است.
ـ
حتی برای کوچکترین اعمالتان از
دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است .... لبخند بزنید
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود
دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شِن»
مامور او
را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت
میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به
او اجازه عبور میدهد....
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک
بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس
از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس
از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار
قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند