داستان های کوتاه و پند آموز

داستان های کوتاه و پند آموز

تجربه اندوختن به همراه خواندن داستان های کوتاه و پند آموز
داستان های کوتاه و پند آموز

داستان های کوتاه و پند آموز

تجربه اندوختن به همراه خواندن داستان های کوتاه و پند آموز

چمدان

روزی مرگ به سراغ مردی آمد. وقتی متوجه شد ، دید خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود. خدا به او گفت :
بسیار خب پسر، وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.
خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.
مرد: چی توی این چمدونه ؟
خدا: وسایل و متعلقات تو.
مرد: وسایل من؟ یعنی لباسها ، پول و....؟؟
خدا: اونها که متعلق به تونبود متعلق به دنیا و زمین بود.
مرد: یعنی اونها خاطرات من بودن؟
خدا: اونها هیچوقت مال تونبودن. در واقع اونها متعلق به زمان بودن.
مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟
خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودن اونها مربوط به شرائط بودن
مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟
خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودن اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتن.
مرد: زن و فرزندم چی؟
خدا: اونها مربوط به قلب تو بودن
مرد: پس بدنم چی؟
خدا: اونهم متعلق به خاک بود.
مرد: تکلیف روحم چی میشه؟
خدا: اون متعلق به منه.
مرد با ترس و ناامیدی چمدون را از خدا گرفت و باز کرد. چمدون خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید گفت یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟
خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. زندگی یک لحظه است . لحظه ای که متلق به توست. به همین دلیل مادامیکه اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ چیزی اجازه نده تورو از لذت بردن منع کنه.
حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن چون تنها چیز مهم همینه. تمام چیزهای مادی و هرچیزی که تا حالا براش مبارزه کردی متعلق به تو نیستن.

دزد باورها

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است

معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت